🎬🎤ɱყ ῳɛცƖơɠ🌠🧩🎬🎤ɱყ ῳɛცƖơɠ🌠🧩، تا این لحظه: 2 سال و 8 ماه و 19 روز سن داره
🥰👩🏻‍❤️‍💋‍👨🏻بابا مهدی 👩🏻‍❤️‍💋‍👨🏻🥰🥰👩🏻‍❤️‍💋‍👨🏻بابا مهدی 👩🏻‍❤️‍💋‍👨🏻🥰، تا این لحظه: 41 سال و 8 ماه و 12 روز سن داره
🤩نلین کوچولو🤩🤩نلین کوچولو🤩، تا این لحظه: 2 سال و 9 ماه و 23 روز سن داره
🥰😇مامان مهناز😇🥰🥰😇مامان مهناز😇🥰، تا این لحظه: 41 سال و 10 ماه و 20 روز سن داره
ραηιѕα-پانیساραηιѕα-پانیسا، تا این لحظه: 14 سال و 2 ماه و 21 روز سن داره
😍αятιηαدختر خالم😍😍αятιηαدختر خالم😍، تا این لحظه: 18 سال و 6 ماه و 2 روز سن داره
طرفدار ایمجین درگنز شدنمطرفدار ایمجین درگنز شدنم، تا این لحظه: 2 سال و 8 ماه و 3 روز سن داره
تولد شمار سنتو رفتنمتولد شمار سنتو رفتنم، تا این لحظه: 3 سال و 9 ماه و 27 روز سن داره
علاقه ام به سبک راک پاپعلاقه ام به سبک راک پاپ، تا این لحظه: 2 سال و 7 ماه و 27 روز سن داره
تولد پاتر هد شدنمتولد پاتر هد شدنم، تا این لحظه: 5 سال و 7 ماه و 21 روز سن داره
تولد گریفیندور شدنمتولد گریفیندور شدنم، تا این لحظه: 5 سال و 7 ماه و 20 روز سن داره
اشنایی من با موسیقیاشنایی من با موسیقی، تا این لحظه: 6 سال و 7 ماه و 12 روز سن داره
شاهان shahan👶🏻❤️شاهان shahan👶🏻❤️، تا این لحظه: 1 سال و 7 ماه و 9 روز سن داره

🌠📚🤩Love❤️Psychologist👩🏻‍⚕️and 💫literature

literature is life

جمعه ی خاطره ساز

1400/5/25 22:29
125 بازدید
اشتراک گذاری

سلام یه خاطره دارم

از سد لار مال همین جمعه که رفت هستش

بابام یه اتفاق مهم میخواست برای جمعه انجام بده

تا اینکه داییم بعد از ظهر پنج شنبه زنگ زد

با یه نفر هماهنگ کردم که بریم سد لار

مامانم گفت ما نمیتونیم بیایم

داییم گفت اخه شما گفتید میاید

و دیگه نمیشه کنسلش کرد

من با کلی دردسر اینجارو جور کردم

تا اینکه مجبور شدیم کار بابام رو کنسل کنیم و بندازیم دوشنبه یعنی امروز

خلاصه ساعت ۵بیدار شدیم دست و صورت شستیم و لباس پوشیدیم 

تا اینکه فهمیدیم خاله ام با دختر خاله ام هم قراره بیان

رفتی دنبال اونا و سوارشون کردیم دو ساعت تا اونجا راه بود و وقتی رسیدیم‌

اول نشتیم دو سه ساعت کنار یه رودخونه 

من و دختر داییم و دختر خالم کلی تو رودخونه بازی کردیم

و عکس انداختیم 

پسر داییم هم مدام شیطونی میکرد

اینم عکس های رود خونه

خیلی بهمون خوش گذشت اینم یه عکس دیگه از دختر خالم و دختر داییم و پسر داییم

و مامانبزرگم

خودم تو عکس نیستم  

چون خودم داشتم عکس میگرفتم

راستش پسر داییم اصلا به دوربین نگاه نمیکرد

یه یهویی یه عکس خوب گرفتم ازش حالا دختر خالم و دختر داییم چشماشونو بستن

عجب شانسی

ناهار هم چلو گوشت دودی و اتیشی خوردیم جاتون خالی 

بعدش سر ساعت یازده رفتیم سد لار

اینم عکسش اینجا محشره 

واقعا هیچ کس نبود و تنها جایی بود که احساس کردم دیگه کروناه وجود نداره

اینجا بهشته خیلی حواش خنک بود و واقعا لذت بخش

اسمون صاف و تمیز ابی

و اصلا توش زباله نبود هیچی هیچی باورتون نمیشه

اینم یه عکس از خودم کنار سد 

این عکسم که رویاییی شده

خیلی دوسش دارممممممممم

اینم خیلی خوب شده

اره خلاصه یه جوج هم زدیم کنار خانواده 

قصد  کردیم بریم خونه که یهو ماشین داییم گیر کرد تو باتلاق

منو دختر خالم و دختر داییم نشتیم رو صندوق ماشین

و بابام و مامانمو مامان بزرگمو و خالم و زنداییم  داشتن ماشینو حل میدادن

تا اینکه پسر داییم کلی گریه کرد اخه عاشق ماشینشون بود نگران بود یه وقت خراب نشه🤣😂

بعد ماشین ما گیر کرد دوباره همین وضعیت تا اینکه با خوبی و‌خوشی و کلی خرید

رسیدیم خونه و خاطرات رو مرور کردیم

الان خیلی وقته پوستم سوخته خیییلی سوخته

ولی هوا خنک بود افتاب مستقیم خورده بود به پوستم

اگه این خاطره رو دوست داشتین خوشحال میشم لایک کنید و نظرتون رو بگید

پسندها (3)

نظرات (1)