جمعه ی خاطره ساز
سلام یه خاطره دارم
از سد لار مال همین جمعه که رفت هستش
بابام یه اتفاق مهم میخواست برای جمعه انجام بده
تا اینکه داییم بعد از ظهر پنج شنبه زنگ زد
با یه نفر هماهنگ کردم که بریم سد لار
مامانم گفت ما نمیتونیم بیایم
داییم گفت اخه شما گفتید میاید
و دیگه نمیشه کنسلش کرد
من با کلی دردسر اینجارو جور کردم
تا اینکه مجبور شدیم کار بابام رو کنسل کنیم و بندازیم دوشنبه یعنی امروز
خلاصه ساعت ۵بیدار شدیم دست و صورت شستیم و لباس پوشیدیم
تا اینکه فهمیدیم خاله ام با دختر خاله ام هم قراره بیان
رفتی دنبال اونا و سوارشون کردیم دو ساعت تا اونجا راه بود و وقتی رسیدیم
اول نشتیم دو سه ساعت کنار یه رودخونه
من و دختر داییم و دختر خالم کلی تو رودخونه بازی کردیم
و عکس انداختیم
پسر داییم هم مدام شیطونی میکرد
اینم عکس های رود خونه
خیلی بهمون خوش گذشت اینم یه عکس دیگه از دختر خالم و دختر داییم و پسر داییم
و مامانبزرگم
خودم تو عکس نیستم
چون خودم داشتم عکس میگرفتم
راستش پسر داییم اصلا به دوربین نگاه نمیکرد
یه یهویی یه عکس خوب گرفتم ازش حالا دختر خالم و دختر داییم چشماشونو بستن
عجب شانسی
ناهار هم چلو گوشت دودی و اتیشی خوردیم جاتون خالی
بعدش سر ساعت یازده رفتیم سد لار
اینم عکسش اینجا محشره
واقعا هیچ کس نبود و تنها جایی بود که احساس کردم دیگه کروناه وجود نداره
اینجا بهشته خیلی حواش خنک بود و واقعا لذت بخش
اسمون صاف و تمیز ابی
و اصلا توش زباله نبود هیچی هیچی باورتون نمیشه
اینم یه عکس از خودم کنار سد
این عکسم که رویاییی شده
خیلی دوسش دارممممممممم
اینم خیلی خوب شده
اره خلاصه یه جوج هم زدیم کنار خانواده
قصد کردیم بریم خونه که یهو ماشین داییم گیر کرد تو باتلاق
منو دختر خالم و دختر داییم نشتیم رو صندوق ماشین
و بابام و مامانمو مامان بزرگمو و خالم و زنداییم داشتن ماشینو حل میدادن
تا اینکه پسر داییم کلی گریه کرد اخه عاشق ماشینشون بود نگران بود یه وقت خراب نشه🤣😂
بعد ماشین ما گیر کرد دوباره همین وضعیت تا اینکه با خوبی وخوشی و کلی خرید
رسیدیم خونه و خاطرات رو مرور کردیم
الان خیلی وقته پوستم سوخته خیییلی سوخته
ولی هوا خنک بود افتاب مستقیم خورده بود به پوستم
اگه این خاطره رو دوست داشتین خوشحال میشم لایک کنید و نظرتون رو بگید