🎬🎤ɱყ ῳɛცƖơɠ🌠🧩🎬🎤ɱყ ῳɛცƖơɠ🌠🧩، تا این لحظه: 2 سال و 8 ماه و 29 روز سن داره
🥰👩🏻‍❤️‍💋‍👨🏻بابا مهدی 👩🏻‍❤️‍💋‍👨🏻🥰🥰👩🏻‍❤️‍💋‍👨🏻بابا مهدی 👩🏻‍❤️‍💋‍👨🏻🥰، تا این لحظه: 41 سال و 8 ماه و 22 روز سن داره
🤩نلین کوچولو🤩🤩نلین کوچولو🤩، تا این لحظه: 2 سال و 10 ماه و 2 روز سن داره
🥰😇مامان مهناز😇🥰🥰😇مامان مهناز😇🥰، تا این لحظه: 41 سال و 10 ماه و 30 روز سن داره
ραηιѕα-پانیساραηιѕα-پانیسا، تا این لحظه: 14 سال و 3 ماه سن داره
😍αятιηαدختر خالم😍😍αятιηαدختر خالم😍، تا این لحظه: 18 سال و 6 ماه و 12 روز سن داره
طرفدار ایمجین درگنز شدنمطرفدار ایمجین درگنز شدنم، تا این لحظه: 2 سال و 8 ماه و 13 روز سن داره
تولد شمار سنتو رفتنمتولد شمار سنتو رفتنم، تا این لحظه: 3 سال و 10 ماه و 6 روز سن داره
علاقه ام به سبک راک پاپعلاقه ام به سبک راک پاپ، تا این لحظه: 2 سال و 8 ماه و 6 روز سن داره
تولد پاتر هد شدنمتولد پاتر هد شدنم، تا این لحظه: 5 سال و 8 ماه سن داره
تولد گریفیندور شدنمتولد گریفیندور شدنم، تا این لحظه: 5 سال و 7 ماه و 30 روز سن داره
اشنایی من با موسیقیاشنایی من با موسیقی، تا این لحظه: 6 سال و 7 ماه و 22 روز سن داره
شاهان shahan👶🏻❤️شاهان shahan👶🏻❤️، تا این لحظه: 1 سال و 7 ماه و 19 روز سن داره

🌠📚🤩Love❤️Psychologist👩🏻‍⚕️and 💫literature

literature is life

رمان افسانه های شرور پارت دوم

1400/7/14 11:51
137 بازدید
اشتراک گذاری

خیلی برام سخته وقتی میبینمت میتونم باهات صحبت کنم ولی جوابمو نمیدی خیلی خسته شده بودم 

زنگ زدم مامان بزرگ و داستانو بهش گفتم و اون باور کرد

بهش گفتم من دیگه خسته شدم تو کتاب نوشته این افراد بعد یک ماه میمیرند مادربزرگگفت ما یه هفته فرصت داریم نگران نباش گفتم اخه چطور من حتی نمیدونم چطورنجاتش بدم و بعد بلند گفتم چطور مادرمو نجات بدم؟ یک دفعه ورق های کتاب شکافته شد و یه نامه رسید دستم یه کتیبه بود توش ادرس داشت اما همش به زبان خطی قدیمی نوشته شده بود پشتش یه چیزی بود گرفتمش جلوی نور افتاب همشون به زباناصلی ترجمه شد پشت کتیبه نوشته بود کسی که سعی میکند شخصی را نجات دهد بهشدت اینجا رو اروم خوندم به شدت ضربه میخوره مامان بزرگ گفت بخون ببینم چیشد چرا قطع کردی هل شدم ه هیچـ هیچی وای تکالیفمو ننوشتم مامانبزرگ یادت باشهمن باید یجوری بیام پیشت خدافظ

و زنگ زدم به سارا دوستم گفتم بیا بریم کتابخونه یکم کتاب بخونیم به بابام هم گفتمگفت باشه درو نیمه بستم گوشی بابام زنگ خورد مامان بزرگ بود داشت سلام و احوالپرسی میکرد و گفت بنظرم بزار امیلی دو سه هفته بیاد پیش من دیدن شرایط مادرش براش سخته بابام خیلی خوش حال شد و موافقت کرد و بعد زنگ زد به یه نفر و گفتحله واسه یه جمعه و یه سنگ قبر سفارش داد و گفت روش بنویس انا اتکینز اسم مامانمبود وای با ورم نمیشه اون به این زودی مامانمو فروخت سری درو باز کردم و گفتممیدونستم تو از اولش دنبال نحات دادن مامان نبودی اون هنوز زندست و اگه هوشیاربشه هیچ وقت نمیبخشدت تو به هیچ دری نزدی میدونستم که از اول منتظر همچینموقعیتی بودی محکم درو بستم و به سارا گفتم ببخشید ولی قرارمون کنسله رفتم توپارک اونروز فهمیدم  بابام منتظر بود من برم و بعد مامان رو ازم بگیره نشته بودم رونیمکت همش تو فکر بودم نکنه حق با بابامه اون رو از دست دادم از این فکر های عجیبمدام تو ذهنم پر میشد بعد از غروب رفتم وسایلمامو جمع کردم دهنمو قفل کرده بودم یهکلمه هم باهاش حرف نزدم سوار  مترو شدم و رفتم پیش  مادربزرگ از دیدنم حسابیذوق زده شد 

پسندها (5)

نظرات (2)


14 مهر 00 13:45
عالی بود عزیزم😘

15 مهر 00 17:12
موفق باشی عزیزم❤🌹