افسانه های شرور پارت۱
پیش مامانم بودم
مامان توروخدا باهام حرف بزن
اخه تو چت شد یهو داشتی باهام حرف میزنی
اونروز خیلی عجیب بود
حوصلم سر رفت و کتابی که مامانبزرگم بهم داده بودو خوندم
افسانه های شرور اون همیشه میگفت این داستانا واقعین
یهو چشمم به یه داستان افتاد طلسم جوان پیر
خنده ام گرفت این یعنی چی خیلی کنجکاو شدم شروع کردم به خوندن
نوشته بود داستان از اینجا شروع شد پیریا یک دختر مهربان خوشگل بود
او به صورت مادرزادی دارای جادوی شگفت انگیزی بود
مادرش همیشه میگفت پیریا تو نباید از جادویت هر لحظه و هر ثانیه استفاده کنی چون باعث میشود
جادوی تاریکی و ابدی تورا درگیر خود کند
پیریا بی اعتنایی میکرد و اصلا توجهی نداشت
تا اینکه یک روز به جادوی ابدی و تاریکی فرو رفت
او مادرش را طلسم کرد طلسم جوان پیر
یعنی یه انسان جوان که به سرنوشت یک انسان پیر دچار شده
مادر پیریا مانند یک انسان پیر به زمین افتاده بود بعد از دو سه روز حرکت نمیکرد
حرف نمیزد حتی چشم هایش را در اواخر میبست
تا اینکه یه روز مادرش برای همیشه پر کشید
من بهت زده مامانمو نکاه کردم
گفتم نه این حقیقت نداره نداره ندارهههههه
رفتم پیش بابام براش داستانو خوندم
بابام خندید و گفت امیلی این فقط یه داستانه
مادرت به زودی خوب میشه
با نگرانی گفتم کی میخواد خوب بشه الان سه هفتست که اون به درد دچار شده
چرا من هیچکس رو نمیشناسم که مثل مامان باشه
بابام گفت امیلی این داستانا الکین
هیچکدوم واقعیت ندارن
اسمشون افسانست یعنی داستان های باور نکردنی
ادامه در پارت بعد…