🎬🎤ɱყ ῳɛცƖơɠ🌠🧩🎬🎤ɱყ ῳɛცƖơɠ🌠🧩، تا این لحظه: 2 سال و 8 ماه و 29 روز سن داره
🥰👩🏻‍❤️‍💋‍👨🏻بابا مهدی 👩🏻‍❤️‍💋‍👨🏻🥰🥰👩🏻‍❤️‍💋‍👨🏻بابا مهدی 👩🏻‍❤️‍💋‍👨🏻🥰، تا این لحظه: 41 سال و 8 ماه و 22 روز سن داره
🤩نلین کوچولو🤩🤩نلین کوچولو🤩، تا این لحظه: 2 سال و 10 ماه و 2 روز سن داره
🥰😇مامان مهناز😇🥰🥰😇مامان مهناز😇🥰، تا این لحظه: 41 سال و 10 ماه و 30 روز سن داره
ραηιѕα-پانیساραηιѕα-پانیسا، تا این لحظه: 14 سال و 3 ماه سن داره
😍αятιηαدختر خالم😍😍αятιηαدختر خالم😍، تا این لحظه: 18 سال و 6 ماه و 12 روز سن داره
طرفدار ایمجین درگنز شدنمطرفدار ایمجین درگنز شدنم، تا این لحظه: 2 سال و 8 ماه و 13 روز سن داره
تولد شمار سنتو رفتنمتولد شمار سنتو رفتنم، تا این لحظه: 3 سال و 10 ماه و 6 روز سن داره
علاقه ام به سبک راک پاپعلاقه ام به سبک راک پاپ، تا این لحظه: 2 سال و 8 ماه و 6 روز سن داره
تولد پاتر هد شدنمتولد پاتر هد شدنم، تا این لحظه: 5 سال و 8 ماه سن داره
تولد گریفیندور شدنمتولد گریفیندور شدنم، تا این لحظه: 5 سال و 7 ماه و 30 روز سن داره
اشنایی من با موسیقیاشنایی من با موسیقی، تا این لحظه: 6 سال و 7 ماه و 22 روز سن داره
شاهان shahan👶🏻❤️شاهان shahan👶🏻❤️، تا این لحظه: 1 سال و 7 ماه و 19 روز سن داره

🌠📚🤩Love❤️Psychologist👩🏻‍⚕️and 💫literature

literature is life

افسانه های شرور پارت۱

1400/7/13 19:12
145 بازدید
اشتراک گذاری

پیش مامانم بودم

مامان توروخدا باهام حرف بزن

اخه تو چت شد یهو داشتی باهام حرف میزنی

اونروز خیلی عجیب بود

حوصلم سر رفت و کتابی که مامانبزرگم بهم داده بودو خوندم

افسانه های شرور اون همیشه میگفت این داستانا واقعین

یهو چشمم به یه داستان افتاد طلسم جوان پیر

خنده ام گرفت این یعنی چی خیلی کنجکاو شدم شروع کردم به خوندن

نوشته بود داستان از اینجا شروع شد پیریا یک دختر مهربان خوشگل بود

او به صورت مادرزادی دارای جادوی شگفت انگیزی بود

مادرش همیشه میگفت پیریا تو نباید از جادویت هر لحظه و هر ثانیه استفاده کنی چون باعث میشود

جادوی تاریکی و ابدی تورا درگیر خود کند

پیریا بی اعتنایی میکرد و اصلا توجهی نداشت

تا اینکه یک روز به جادوی ابدی و تاریکی فرو رفت

او مادرش را طلسم کرد طلسم جوان پیر 

یعنی یه انسان جوان که به سرنوشت یک انسان پیر دچار شده

مادر پیریا مانند یک انسان پیر به زمین افتاده بود بعد از دو سه روز حرکت نمیکرد

حرف نمیزد حتی چشم هایش را در اواخر میبست

تا اینکه یه روز مادرش برای همیشه پر کشید

من بهت زده مامانمو نکاه کردم

گفتم نه این حقیقت نداره نداره ندارهههههه

رفتم پیش بابام براش داستانو خوندم

بابام خندید و گفت امیلی این فقط یه داستانه

مادرت به زودی خوب میشه

با نگرانی گفتم کی میخواد خوب بشه الان سه هفتست که اون به درد دچار شده

چرا من هیچکس رو نمیشناسم که مثل مامان باشه

بابام گفت امیلی این داستانا الکین

هیچکدوم واقعیت ندارن

اسمشون افسانست یعنی داستان های باور نکردنی

ادامه در پارت بعد…

پسندها (3)

نظرات (2)

بهار
13 مهر 00 19:40
سلام خوبی؟
میگم من نفهمیدم چرا مسدود شدم آخر
واقعا نمیفهمم 
مدیریت جواب داد؟
تروخدا یک کاری کن پانیسا😪
از مسدودیت آزاد شم
♫ღP͟͟͟͞͞͞a͟͟͟͞͞͞n͟͟͟͞͞͞i͟͟͟͞͞͞s͟͟͟͞͞͞a͟͟͟͞͞͞ღ♫
پاسخ
یه کاری میکنم باید تعداد کلوپمون بیشتر شه

13 مهر 00 20:52
من اصلا نفهمیدم چی به چیه
ولی قشنگه ادامه بده آشنا بشیم
مرسییییی کیووتممممم